هیرادهیراد، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

مزمزۀ عشق ما: هیـــــــــــراد

سرماخوردگی بد است!

چه روزایی بود... چه شبی! عصر دوشنبه بود حس کردم شما کمی داغی... البته از صبحش حس میکردم ولی هی خنک میشدی... گفتم نکنه بیقراریهات مال همین باشه... درجه رو گذاشتم دیدم هی داره میره بالاتر! 37/8 ایستاد... داشتم سکته میکردم که چرا الکی تب کردی... به بابایی زنگ زدم گفت توی راهم الان میام... به مامان قشنگ زنگ زدم گفت استامینوفن بده... قبلش به خاله ندا زنگ زدم گفت زیر 38/1 برای بچه های این سن تب نیست، شاید مایعات بدنش کم شده... بهش حسابی شیر بده... اما آخه شما شیر هم درست نمی خوردی که! هی پس می زدی با گریه... استامینوفن دادم... روی پیشونیت دستمال خیس گذاشتم... بابایی اومد... کمی خوابیدی... ما به کارامون رسیدیم و آماده شدیم بریم خونۀ مامان قشنگ...
23 اسفند 1392

مامان مریض...

یه روزایی هست که مامان حال نداره... ببخش مامانو پسرم... ببخش اگه اون موقعها تو گریه میکنی و منم میشینم گریه میکنم... ببخش گل ناز مامان... وقتی سرما خورده باشی و دندون دردم داشته باشی و دلتم پر درد، خب خیلی سخته... الهی وقتی بزرگ شدی هیچ کدوم اینارو نداشته باشی... ایشالا اصلا ندونی درد دل چیه... فقط بخندی و شاد باشی... مامانم، دیروز برای اولین بار برات درددل کردم... وقتی گریه کردی و منم خیلی حالم بد بود و مامان قشنگم رفته بود و بابایی هم توی راه بود، بغلت کردم و سرتو گذاشتم روی شونه هام و برات حرف زدم... حرف زدم و گریه کردم... حرف زدم و گریه کردم و راه رفتم! تو جیک هم نزدی... شاید یه ربع، شاید بیشتر بود... بعد کم کم دیدم خوابت رفت... وق...
19 اسفند 1392

لباسای کوچیک شما...

هر چی جلوتر میره، من سعی میکنم بیشتر به عقب نگاه کنم... به اینکه قبلا چطوری بودی و حالا چطوری هستی... عشق و نفس و عمر و زندگی من... خیلی دلم ضعف میره وقتی می ذارمت توی گهوارت و می بینم اکثریت فضاشو اشغال کردی در حالیکه اوایل تولدت خیلی گهواره برات بزرگ به نظر می اومد... خیلی خوشحال میشم وقتی لباسای تو، اونا که با عشق انتخابشون کرده بودم دونه دونه کوچیک میشن...     تازه اینا چندتا از اوووووون همه لباسیه که کوچیک شدن... علت چروک بودنشونم همینه که از توی ساک در آوردم! این لباسو خاله ندای مهربون برای ختنۀ شما خرید... دست گلش درد نکنه... برای تولد یه ماهگی و دوماهگیتم باز لباس خریده بود...     ...
17 اسفند 1392

ختنه !

سخت بود ولی این مرحله هم اصل کاریش تموم شد... ختنه رو میگم... هی امروز و فردا کردم... اصلا وقتی شما به دنیا اومدی و بعدش بهم گفتن کی ختنش میکنی، انگار تازه یادم افتاد همچین اتفاقی در راهه! مخصوصا برای من که برادر هم نداشتم چندان قابل درک نبود این مساله... اوایل که گفتیم نافت بیفته... نافت که 16 روز طول کشید بعدم که دکترت گفت 8 ماه به بعد، و ما کمی مردد شدیم... و بعدش که درگیر کمخونیت شدیم و گفتم حالاحالا بهش فکر نمیکنم! بعدترش که جریان شلی شکمت اومد وسط و بعدشم که واکسن... دیگه دیدم خیلی دیر میشه... اگه تا قبل از عید فکری به حالش نکنیم یه ماه الکی عقب می افته و دیگه از روش حلقه هم نمیشه استفاده کرد... با تحقیقاتی که کردم دکتر رو ان...
13 اسفند 1392

ماه دو ماهۀ من...

دو ماه... 60 روز و شب گذشته از زمانی که تو ماه شب و خورشید روزای من شدی... دور چشمای نافذت بگردم... فدای اخم مردونت بشم پسر گلم... روز 7 اسفند صبح زود با مامان قشنگ بردیمت بیمارستان تا واکسن بزنی... دل توی دلم نبود، منتها همش به خودم میگفتم برای سلامتیته... وقتی سوزنهارو دو طرف رونت زدن، فقط یه کوچولو گریه کردی... قبلش بهت استامینوفن داده بودم... تا 2-3 ساعت هم بیقراری نکردی ولی اثرات استامینوفن که کم شد به صورت کاملا ناگهانی هم تب کردی هم به شدت گریه و زاری... من دیگه بی تاب شده بودم... مامان قشنگ هم باید با بابایدی می رفت مراسم ختم! این شد که طفلی مامان قشنگ هم دلش طاقت نیاورد و نرفت... بابا مهدی هم 2 ساعت مرخصی گرفت و زو...
10 اسفند 1392

میریم که واکسن بزنیم!

امروز چهارمین روزیه که به صورت مستمر با هم دو تایی توی خونه ایم... روز اول کمی تا قسمتی برام سخت بود... اما روزای بعد شما پسر گل مامان بودی... هوای همو داشتیم حسابی... هرچند گاهی توی شیرخشک خوردنت اذیت میکردی ولی خب... دیروز مامان قشنگ هر چی اصرار کرد بیاد دنبالمون و ببردمون خونشون قبول نکردم، درسته که اوایل خیلی سخت بود برام، اما شاید منم مامان قویتری شدم... هرچند هنوز خیلی کار دارم تا اون مامانی بشم که خودم دلم میخواد... دیشب هم رفتیم خونۀ مامانی سوسن... بعد از شام برگشتیم خونه و شیرخشک جدیدی که دکتر برات تجویز کرده بودو گرفتیم و برای اولین بار خوردی... با شیرخشک قبلی (آپتامیل1) من از اول همش حس میکردم موقعی که می خوری گلوت میگیر...
6 اسفند 1392

مامان وسواسی

به گفتۀ همه، یه مامان وسواسی شدم رفتم پی کارم... دوشنبه هفتۀ پیش بود، وسواس از عملکرد شکمی شما افتاد به جونم، زنگ زدم مطب منشی دکتر گفت به نظرم بیارش دکتر حرکات رودشو چک کنه... بابایی که سرکار بود، مامان قشنگ و بابا یدی هم رفته بودن ازمایشگاه، خاله ندا هم که شیفت بود، فقط به خاله ندا از طریق وایبر گفتم که من دارم می رم دکتر... و سریع وسایل لازمو برداشتم و یه زنگ به آژانس و بسم الله... از وقتی بابایی درهارو از این درزگیرا زده باز و بسته کردن در ورودی حتما باید دو دستی به علاوۀ مقادیر زیادی زور باشه من همش توی فکرم بود چطوری با وسایل و شما اینکارو بکنم... از قبل بابایی بهم گفته بود شمارو بذارم توی کریر اما من چون تا حالا با کریر ا...
4 اسفند 1392

هفتۀ شانزدهم...

سلام پرتقال خوردنی من! دیگه الان برای خودت 100 گرم وزن داریا! همینه که شکم منُ داری قلمبه می کنی!شلوارام دیگه اندازه نیستن، بعضی مانتوهامم! :) خدا رو شکر یه کم وزنم داره می ره بالا... هنوز به قبل نرسیدم بازم ولی الان دیگه 58/200 شدم... این خب یعنی خوب دیگه! نه؟! :) یکی دو روز پیش بابایی می گفت از بس عادت کردی یه کم چاق شدی زود وزنتو آوردی پایین نکنه خیال کنی الانم باید همین کارو کنیا! کلی خندیدم دیدم راست میگه ها... همیشه ذهنم درگیر این مساله بوده الان ولی دیگه نباید بهش فکر کنم... باید تلاش کنم شما یه نی نی تپل مپل باشی که دنیا میای... که رونای پات و بازوهات چین بیفته و من لای چیناش از ذوق بمیرم :)) این مدت برای سلامتی شما و خ...
2 مرداد 1392

مامان تنبل!

لیمو شیرازی من... یه مامان تنبلی شدم که نگو! اصلا تو باور خودمم نمی گنجه... دیروز بعد از مدتها بابایی دعوام کرد... دعوا که نه، گفت آخه چرا خودتو اذیت می کنی؟ و وقتی قرار بود بره خونۀ مامان قشنگ و برامون شام بیاره (خب چیکار کنم دیگه، در راستای تنبلی طفلی مامانم همش برامون غذا می پزه!) گفت توام بیا با هم بریم، پیاده هم می ریم... اولش خیلی خواستم بهونه بیارم... بعد دیدم چرا بهونه بیارم؟ یه روزی از آرزوهای کوچیکم این بود که همش بریم قدم بزنیم و راه بریم! برای همین آماده شدم و راه افتادیم... از سمت خونۀ قدیمیمون رد شدیم... از مغازه ها... اون محل... دلم خیلی گرفت... یهو دلم اونجارو خواست... بعد کلی با بابایی حرف زدیم در مورد اینکه خدا کن...
28 تير 1392
1